از خود نمیپرسی: چرا
این خسته را آزردمش؟
با خود نمیگویی؟ - چرا
این مرغک پر بسته را
در دام غم، افسردمش؟
اما چرا،
عشق تو را،
من سالها در سینه پنهان داشتم
وین راز دردآلود را،
در دل نهفتم –آه- تا جان داشتم
این آتش سوزنده را، آخر کجا میبردمش؟
آری ، یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم …
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است…
یکی را دوست میدارم …
آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است …
قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم…
یکی را دوست میدارم ، همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با خود به دشت دوستی ها برد…
او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…
یکی را دوست میدارم ، همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …
یکی را دوست میدارم ، همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من آموخت…
اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …
او مثل ابر بهار زود گذر نیست ، او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم می باشد…
آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…
آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…
یکی را دوست میدارم ، او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…
پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ، بمان و تسلیم احساسات پاک من باش…
می خواهم تو را شکنجه دهم ، شکنجه عشق و محبت خودم !!!!
آنقدر تو را شکنجه می دهم تا تمام وجود من شوی ، چون که تو را دوست دارم…
ای خورشید آسمان روزهای من ، ای مهتاب روشن بخش شبهای من ، ای ستاره درخشان آسمان تیره و تار من ، ای آسمان زندگی من و در پایان ای همدم زندگی من ، با من باش چون که تو را دوست میدارم ، آری ، تو را دوست میدارم… فقط تو را
هنوز هم پریشانم ، هنوز هم پشیمانم ، هنوز هم قطره ای از اشکهای زمانی جدایی ام با تو در چشمانم دیده می شود !
هنوز هم یاد و خاطره های با هم بودنمان در ذهنم تکرار می شود .
هنوز هم پشیمانم از اینکه عاشقت شدم ، پشیمانم از اینکه خودم را در این منجلاب عاشقی رها کردم . پشیمانم از اینکه نیامدم و به تو کلمه دوستت دارم را بگویم!
تو رفتی ، بدون هیچ حرف ناگفته ، و بدون هیچ سختی !
رفتی، خیلی آرام ، چون عاشق نبودی ، رفتی خیلی زود چون مرا دوست نمی داشتی!
اما من عاشقت بودم ، من دیوانه ات بودم … قلب مرا را شکستی و خودت نیز با کوله باری از امید به سوی مرز خوشبختی ها روانه شدی !
هنوز هم تکه های شکسته شده احساس محبت و عشق در قلبم دیده می شود.
هنوز هم خورده شیشه های شکسته پنجره ای که رو به امواج دریای دلت بود در قلبم دیده می شود! هنوز هم خسته ام ! هنوز پریشانم ، و هنوز آن احساس سیاه غم وغصه در قلب من نشسته است! قصه من و تو قصه عشقی بود که تنها در قلب من احساس می شد! قصه من و تو ، قصه مجنون تنها بود، قصه لیلی بی وفا بود!
پیشمانم از اینکه قلبم آن احساس عشق و محبتش را درون خودش نگه داشت و آن را فاش نکرد!
راز گل مریم هنوز هم در قلبم نهفته است! اما دیگر به دنبال فاش شدن آن راز نخواهم رفت! در یک نگاه عاشقت شدم ،لحظه ها و ساعتها در کوچه خاطره ها قدم میزدم تا تو را ببینم ، سالها و روزها انتظار کشیدم تا قلبت را روزی به من هدیه دهی ، اما تو غرورم را شکستی ، عشقم را کشتی ، و قلبت را به کسی دیگرهدیه دادی!
نمی توانم بگویم لعنت به تو ! و نمیتوانم بگویم لعنت به من!
تنها می توانم بگویم نفرین به این سرنوشت ! اینک با کوله باری از غم و غصه این کوچه بی محبت را ترک میکنم تا دیگر خاطرات گذشته که با هم بودیم و از هم می گفتیم در ذهنم تکرار نشود.پس خدانگهدار ای کوچه خاطره ها!
به یادم آمد پرسه پر از عشقمان در سرزمین عشاق داشتیم ، دست در دستان هم گذاشته بودیم و با یادش اشک از چشمانم سرازیر شد!
به یادم آمد ، صدای نفسهایت ، راز درون چشمان زیبایت و با یادش دلم به درد آمد!
به یادم آمد لحظه دوری ات و خداحافظی از سرزمین عشاق و با یادش تپش قلبم تندتر از همیشه شد!
به یادم آمد گریه کردن در لحظه سفرت به آن سوی دنیا و با یادش وجودم سرد و بی جان شد!
به یادم آمد حرفهای پر از مهرت که مرا آرام می کردی و دلخوشی می دادی که زود به سرزمینمان بر میگردی و با یادش دلم نا آرام شد!
به یادم آمد سکوت پر از صدایت ، حضور گرم و مهربانت و گرمای بدن آتشینت در درگاه وجودم و با یادش آرزوهایم همه به صحنه زندگی آمد!
به یادم آمد خنده ها و قهقهه هایت ، چیدن گلهای باغچه زندگی و هدیه آن به تنها عشقت در زمانی که در کنارم بودی و با یادش قلبم حسرت آن روزهای شیرین را کشید! آری به یادم آمد کلمه شیرین دوستت دارم را که با فریاد به من گفتی و با یادش قلبم این کلمه را در پیش خود زمزمه کرد و چشمم آرام گریست!
هیچیک از این خاطره ها را از یاد نخواهم برد عزیزم!
به یادم آمد نور مهتاب را که در آن شب پر خاطره که در کنار هم بودیم و محفل ما را نورانی و روشن کرده بود ، در آن لحظه با یادش به آسمان نگاه انداختم و به جای چهره مهتاب عکس نورانی تو را در آسمانم دیدم و دلم با دیدن تو در آسمانم آرام آرام شد!
منتظرم ، بگو کلامی را ، بگو حرفی را ، از هر چه دل تنگت خواست بگو ، میخواهم با کلامی که از لبت بلند می شود زیباترین متن دنیا را بنویسم ، زیباترین شعر دنیا را بسرایم … از عشق بگو تا زیباترین متن را در مورد عشق بنویسم …
تو را به زیباترین کلام دنیا تشبیه می کنم ، تا هر کسی آن را بخواند دیوانه و عاشق تو شود… تمام حرفهایت زیباست ، تمام حرفهایت تنها لایق تو است …
از تمام وجودت صحبت کن تا کلامهایی که از زبانت می شنوم هر کدام قشنگترین قصه شود… تو را مهتاب شبهای عاشقان میکنم ، تو را ستاره شب هر عاشق می کنم ، چون تو لایق آن هستی! … هیچکس در دنیا به زیبایی تو حرف نمیزند ، و هیچکس چهره زیبای تو را ندارد حتی فرشته های آسمان!
فرشته های آسمان با دیدن تو باید بر خاکت سجده کنند ، چون تو خیلی مقدس و زیبایی! لیلی در مقابل تو پوچ است تو از لیلی بالاتری ، و من هم مجنون تر از مجنون! تو مثل همان کعبه عشق برایم مقدسی ، تو از گلهایی که خداوند در دنیا آفریده زیباتری … اگر گلها تو را ببینند از شرمندگی پر پر می شوند و نسل گلها از بین میرود…با وجود تو ماه شب چهارده چهره اش سیاه و پریشان است ، چون تو زیباتر از مهتابی! تو مانند همان قطره باران عاشقی هستی که بر روی گل خشکیده ای مانند من نشسته ای و مرا دوباره گل کردی! تو امید زندگی منی ، و بهتر بگویم تو زندگی من هستی!
اگر صدایی نشنوم از لبت و بخواهی سکوت کنی و کلامی به زبان نیاوری از چهره ماهت می نویسم ، از گونه زیبایت می نویسم تا سکوتت شکسته شود…بگو ، هر چه دل تنگت خواست بگو ، بگو تا دستهایم و دلم با هم بهترین و زیباترین قصه دنیا را برایت بسازند… قصه ای که میخواهم بسازم اولین و آخرین قصه عاشقی است چون دیگر هیچکس عشق پاکی مانند تو را نخواهد داشت… عزیز راه دورم چیزی بگو… منتــــــــظرم
لحظه های زندگی به تندی می گذرد ، اما برای آنکه غم دوری و دلتنگی دارد به کندی می گذرد! آنچه در این لحظه ها می توان یافت زیبایی این دوری بین دو عاشق است!
پاک بودن و مقدس بودن این انتظار است!
دوباره قلم زندگی ام را بر میدارم و دوباره می نویسم از این دوری اما با احساسی متفاوت!
ای عزیز راه دورم بخوان این احساس مرا!
عزیزم به پایان راه بیندیش که بدون شک پایان راه زیباست!
این انتظار تلخ است اما پایانش به شیرینی در آغوش گرفتن ما است!
این پاییز تلخ بهاری دارد ، و این شاخه خشک شکوفه ای دارد!
بیندیش به لحظه ای که من تو را در آغوش خود میفشارم و بر لبان سرخت بوسه میزنم و اشکهایی که از غم دوری ریخته ای را از روی گونه های نازنینت پاک میکنم!
این جاده طولانی پایانی دارد ، گرچه سفر در این جاده سخت است به پایان راه بیندش که همین سفر خیلی زیباست! من در انتهای جاده با دسته گل و احساسی پر از محبت و عشق منتظر تو هستم! به فرشتگان آسمان سپرده ام در این راه دشوار هوای تو را داشته باشند!
عزیزم گریه نکن ، آرام باش ، این لحظه ها مقدس تر از آنچه هست که ما تصور می کنیم!
این لحظه ها به جای گریه شادی دارد ! من هستم ، منتظرت می مانم تا تو برگردی!
چرا باید این لحظه های مقدس و زیبای عاشقی که از دوری ما سرچشمه میگیرد خدشه دار شود؟ ما باید همت کنیم در این راه عاشقی و این دوری که سرنوشت مقابل ما قرار داده است ، این دوری رنگ امیدی به زندگی ما باشد!
پایان راه زیباست ، سرچشمه عشق همین جاست!
خدا با ماست ، گرچه معنای واقعی عشق همین جاست!
بگو درد دلت را به من از همان دوردست ها چون من بیشتر از همیشه احساس میکنم درد دلت را! اینبار می نویسم از شیرینی این فاصله بین ما ، که معنای عشق در همین فاصله خلاصه میشود! ما عاشق خداییم اما او را نمی بینیم گرچه او همه جاست است اما ما هنوز عاشق او مانده ایم !!! تو نیز مانند خدا برایم عزیزی گرچه آن سوی دنیای اما قلبت همیشه در قلب من و در کنارم از محبت و عشق میتپد و مرا زنده نگه داشته است. عزیزم آرام باش ، به پایان راه بیندیش که همین دوری خیلی زیباست
زیبایی مثل گلی!اما هنوز غنچه ای! گلی که شبنمش همان اشکهایت است ، برگهایش همان دستان گرمت است ، ساقه اش همان پاهای پرتوانت است .
ریشه اش همان قلب مهربانت است . غنچه اش همان لبهای سرخ بازت است.
تو مثل گل پژمرده نمی شوی و همیشه همان گلی که بودی باقی می مانی!
عطر و بویت مرا دیوانه می کند و عاشق.
در بین تمام گلها خوش بوترین گل تویی، زیباترین گل تویی!
زیبایی تو را ندارد هیچ کسی!
غنچه ای هستی که با روییدنت در باغچه قلبم، قلبم را پر از مهر و محبتت کرده ای .
قلبم را سرختر کرده ای و امیدوارتر!
با بودن تو باغچه دلم تبدیل به بهشتی می شود که آن بهشت به زیبایی و سرخی تو می نازد!
بقیه گلها با دیدن تو و به خاطر زیبایی ات از شرمندگی پرپر می شوند …
تو با اینکه غنچه ای اما پر از عطر و بویی!
با روییدنت بهارعشق را با قلب سوخته من آشنا کردی و قلب مرا سبز و عاشق کردی!
با روییدنت بوی بهار را با حیاط قلبم آشنا ساختی و نوید آمدن بهارعشق و دوستی را به من دادی!
با مهر و محبتم تو را که تنها غنچه باغچه قلبم هستی سیراب میکنم و در برابر طوفان بی محبتی و بی مهری از تو محافظت می کنم و سالها و روزها به انتظارت می نشینم تا تبدیل به گلی شوی که قلبم را پر از عطر و بوی محبت و عشق خودت کنی
فکر کردی | |
هیچوقت فکر کردی که چرا ؟ وقتی میخوای بری تو رویا چشماتو میبندی ؟ وقتی میخوای گریه کنی چشماتو میبندی ؟ وقتی که میخوای ببوسیش چشماتو میبندی؟ آخه قشنگترین لحظات زندگی قابل دیدن نیستن |
نوشته عسل
آرزو... | |
برای آرزوهایی که می میرند سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد |
سکوت ... | |
اگر دروغ رنگ داشت هر روز،شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر عشق، ارتفاع داشت من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند |
نوشته عسل
وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ، پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ، و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!
وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ، آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق در آسمان قلبم نشست!
وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ، و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!
وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!
وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و رفیق شب و روز من تنهایی شد!
تو که رفتی شهر برایم غربت شد ، و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!
تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ، و دستهایم همیشه لرزان!
تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ، و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!
وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم و هر شب نیز اگر خوابی به این چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!
وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ، و تنها نگاهم به پایان جاده که به تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!
تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کاووس وحشتناک شد و دیگر از هر چه سفر بود نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !
وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا به تو برسانند و روزی تو را همراه با خود بیاورند
دوباره دل هوای با تو بودن کرده نگو این دل دوری عشق تو باور کرده دلم از خسته از این دست به دعا ها بوردن همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تورو ببینه واسه پیدا کردنت تن به دل سرما می دم اخه تو رنگ چشات هیمت دنیا رو دیدم توی هفت آسمون تو تک ستاره ی منی به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تورو ببینه
عشق یعنی عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار
عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او
عشق یعنی ماتهب از یک نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه
عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق
گرمی دست تو در آغوش عشق
عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان "
تا سحر از عاشقی با او بخوان
عشق یعنی هر چه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن
عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار
عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او
عشق یعنی ماتهب از یک نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه
عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق
گرمی دست تو در آغوش عشق
عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان "
تا سحر از عاشقی با او بخوان
عشق یعنی هر چه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن
تواضع را به درگاه خدا پیشکش کن و
او ترا موهبت سه گانه
آرامش سرور و عشق خواهد بخشید.
اعتماد کردن مستلزم از یاد بردن گذشته و حرکت به سوی آینده و یا تلاش دوباره است
مهربانا ، سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده دلم را در آن بگسترانم و با
دستان خسته قنوتم از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گلهای زیبای
عشق و ایمان را بار دگر در من تازه گردانی.
نود درصد از آنچه درباره اش نگرانیم هرگز پیش نخواهد آمد
زندگی یک بازی نیست، عمر عزیز ماست.
می دانیم که با آن چه کار میخواهیم انجام دهیم؟
آیا تا به حال به معنای واقعی آن فکر کردیم؟
آیا از هر لحظه عمر خود حتی موقع سختی ها ، لذت بردیم؟
عملکرد ما در مقابل فرصت های بده دست آمده چه بوده؟
باید بدانیم که توانایی ما همیشه کامل نیست، گاهی ترس و تردید راه را سد میکند و عادات
بد را در ما ایجاد می نماید.
اگر اکنون بدانیم که تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نیستیم، آنگاه وقت را چه خوهیم کرد؟
حرفی برای گفتن داریم؟
دلمان برای کسی تنگ میشود؟
بیایید قدر همه ی این لحظات را بدانیم شاید فرصت کوتاه تر از تصور ما باشد .
چه کسی در این دنیا سزاوار زندگی نیست،
آنکس که فراموش می کند یا آنکه فراموش می شود؟
کدامیک را ترجیح می دهی؟
دلداده ای دور از دسترس را که دلتنگیت از اوست یا کسی را که می بینی هر روز بی آنکه بخواهی؟
این قلب اگر در فراق تو هزار تکه شود، حتی یک تکه از آن را از دست نخواهم داد.