اشکهایم را برای فریادی می ریزم که هرگز زده نخواهد شد
ای یار نازنینم که هستی یک فرشته
فدای اون چشمون پر از امید و عشقت
همدم من تو بودی تو روزای بی کسی
توشادی و تو غصه تو عمق دلواپسی
عکس قشنگت حالا کنار من تو قاب
نوشتت ُ یادمه واسم طلای ناب
میخوام اینو قاب کنم بذارمش تو موزه
تا که همه ببینن دوستی با تو چه خوبه
هرگز یادم نمیره خوبی هایی که کردی
برای خنده من چه خنده هایی کردی
درسته که همیشه من غرق فکرام بودم
اما به جون خودم کلی خاطر خوات بودم
اگه یه روزی مد شد آهنگ بی وفایی
ولی تو فراموش نکنی لحظه آشنایی
چه نقش نازی داشتی تو قصه زندگیم
فدای اون وجودت بودی برام بهترین
آدمای بی ریا خیلی کمن تو دنیا
یا اوج آسمونن یا پشت ماه یا دریا
اما نبودی بین کهکشون و ستاره
من تو رو پیدا کردم بذار بکن محاله
تو هفت آسمونم مثل تو پیدا نمیشه
میخوام بگم پیشم بمون ولی نگو نمیشه |
میمیرم برات نمی دونستی که میمیرم بی تو بدون چشات رفتی از برم تو نمی دونستی که دلم وصله به ناز چشات آرزومه که نمی دونستی که من میمیرم برات عاشقم هنوز نمی خواستی که بمونی یا بسوزی به ساز دلم گفتی من میرم تو می خواستی بری تا فردا ها گل خوشگلم برو راهی نیست تا فردا ها یار خوشگلم سفرت بخیر اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور سفرت بخیر برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز غزلی شکسته نا امید و خسته به تو باخت غرور به تو باخت غرور ..... تو بازم غرور نمی خوام بیای نمی خوام میون تاریکیه من تو حروم بشی نمی خوام ازت نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی برو تا بزرگی می خوام که فقط آرزوم بشی آرزوم بشی |
گفتی چرا دیگه نوینویسی؟
گفتم منتظر همین سوالت بودم، دوست داشتم زودتر از اینها ازم بپرسی
گفتی مگه به راهت باور نداری؟
گفتم راهم رو فقط با رهروانش پیدا می کنم
گفتی ...
کاش زودتر سوال اول رو پرسیده بودی!!!
گفتی چرا دیگه نوینویسی؟
گفتم منتظر همین سوالت بودم، دوست داشتم زودتر از اینها ازم بپرسی
گفتی مگه به راهت باور نداری؟
گفتم راهم رو فقط با رهروانش پیدا می کنم
گفتی ...
کاش زودتر سوال اول رو پرسیده بودی!!!
A foolish man tells a talkative woman
To stop talking, but a wise man tells her
That her mouth is very beautiful when her
Lips are closed.
یک مرد احمق به یک زن وراج می گوید حرف زدن را بس کند
ولی یک مرد عاقل به چنین زنی می گوید وقتی دهانش بسته است
زیباتر به نظر می رسد.
دوباره تولدی دیگر تو در کنارم نیستی و من تنها مقابل شمعهائی فروزان
نشسته ام و دوباره چشمان منتظرم خیره مانده.دوباره چشمانم را آرام
می بندم و همان آرزو را درون قلب خود زمزمه می کنم و چشمانم را
آرام باز می کنم به امید محقق شدن آرزوهایم شمعهارا با نفسی پر از
آه و افسوس خاموش می کنم ولی می دانم این بار هم آرزویم برآورده
نخواهد شد...
آری جای خالی تو را احساس می کنم کاش بودی با صدای بلند می گفتی
تولدت مبارک سپس لبان سرخ و زیبایت را برایم هدیه می کردی و
آرام مرا در آغوش می گرفتیولی حیف...
دوستان امروز روز تولد من هست اگه کسی هم امروز تولدش هست
بهش می گم دوست عزیز تولدت مبارک
همیشه سعی کن باکسی دوست شوی که دلش بزرگ باشد .............. چون خودت را برای ورود به قلبش کوچیک نکنی |
اگر روزی به اینجا برگردی مرا در انتظار خود خواهی دید ... فرصت گفتن جمله ای ساده را از دست دادم... می خواستم بگویم شاید دیر شده باشد ، ولی بد نیست که لااقل این واقعیت را بدانی... اگر می دانستم این آخرین باری است که تو را می بینم ، می توانستم یکی دو دقیقه وقت صرف کرده و به تو بگویم دوستت دارم به جای اینکه فکر کنم یا فرض کنم که تو حتما می دانی که گفتن دوستت دارم برروی کاغذ خیلی راحته ... ولی "آیا واقعا کاغذ می تونه کار چشم ها رو انجام بده ؟؟؟" |
احساساتت رو کنترل کن! فحش نده ، بد و بیراه نگو ، زمین و زمان رو هم بهم نریز،
گریه نکن ، داد نزن ، داغ نکن، خودتو منفجر نکن ، دیگری رو هم منفجر نکن ، درست
فکر کن ببین راه درست کدومه ، هی همه چیز رو با احساسات داغون نکن اینکه بشینی
کسی رو لعنت کنی ، نابودی کشوری سرزمینی رو از خداوندبخوای ، دعا کنی دست
کاریکاتوریست بشکنه !، توهین کنی بی ادبی کنی یا تودلت آه کشی هیچکس رو متوجه اشتباهش نمی کنه ... تازه بهش کمک می کنه به هدفی که می خواسته برسه! انقدر نقطه
ضعف دست کسی نده ! نذار احساسات افساری بشه که دیگری بتونه باهاش به هر جایی بکشونتت ، را درست رو ببین ... تو رو خدا ببین ... دارن بهت می خندن چقدر راحت
رفتی سرکار! چقدر راحت وقتت رو تلف کردن ! اگه کسی انکار می کنه منکر و کافر به
دنیا نیومده شاید تو که مومنی درست عمل نکردی ... یه چیز دیگه اجازه نده بهت توهین کنن ولی بدون جواب آتش رو با آتش ندی .... از کوزه همان برون تراود که در اوست ...
*****************
من تو را میخواهم
و همین سادهترین قصهی یک انسان است
تو مرا میخوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی
و باز آمدی و نماندی
باز می آیی و خواهی رفت
و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم
وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم
با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی
روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و
فردا را به امروز می سپردم.
روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی
سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.
اما تو با من چه کردی که چنین باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم
به راحتی به فراموشی سپردم .
و باز آمدی و نماندی
باز می آیی و خواهی رفت
و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم
وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم
با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی
روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و
فردا را به امروز می سپردم.
روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی
سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.
اما تو با من چه کردی که چنین باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم
به راحتی به فراموشی سپردم .
و باز آمدی و نماندی
باز می آیی و خواهی رفت
و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم
وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم
با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی
روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و
فردا را به امروز می سپردم.
روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی
سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.
اما تو با من چه کردی که چنین باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم
به راحتی به فراموشی سپردم .
و باز آمدی و نماندی
باز می آیی و خواهی رفت
و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم
وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم
با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی
روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و
فردا را به امروز می سپردم.
روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی
سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.
اما تو با من چه کردی که چنین باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم
به راحتی به فراموشی سپردم .
یار من گمشده ایست
گاه گاهی گذری می کند از کوچه ی ما
نه بهار است ، نه پاییز ، نه تک بیت غزل
یار من یک دریاست
یارمن رایحه ای خوشنام است
شعر یک دیوان است
|
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتگو کنی
من در پا سخ گفتم اگر وقت دارید خدا خندید و گفت
وقت من بینهایت است
پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب میسازد خدا پاسخ داد کودکیشان
اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتها
آرزو میکنند باز کودک شوند ، اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست
آورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند اینکه با
اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش میکنند بنابراین
نه در حال زندگی میکنند نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای
می میرند که گویی هرگز نزیسته اند .
دستهای خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان
پدر میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند :
گفت بیاموزند که آنها میتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسی است که به کمترینها نیاز دارد
بیاموزند که دو نفر میتوانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند بیاموزند که کافی
نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند من با خضوع گفتم از شما به
خاطر این گفتگو سپاس گذارم آیا چسز دیگری هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید
خدا لبخند زد و گفت فقط اینکه بدانید من اینجا هستم ، همیشه
:
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم نمیدانم چرا رفتی نمیدانم شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت: تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید و من در اوج پاییزی ترین حالت یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم |