سکوت

سکوت ...
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

نوشته عسل

نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود

..........................................................

 زندگی پوچ است رفیق ؛ من و تو دو رهگذریم
باید بنگریم و بگذریم ایستادن خطاست عاشق شدن خطاست

.....................................................

 آزمودم زندگی دشت غم است
شادیش اندوه و عیشش با غم است
عمر کوته، آرزوها دراز
کارها بسیار و فرصتها کم است

...............................................

هیچ جایی برای رفتن و هیچ چیزی برای رسیدن وجود ندارد .

 تو در حال حاضر همانجایی هستی که لازم است باشی.

 تنها گناه طلب کردن است و تنها راه گمراهی گشتن

....................................................

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست!!!؟؟؟

عشق فراموش کردن نیست بلکه به خاطر سپردن است ،عشق گوش دادن نیست بلکه درک کردن است،

عشق دیدن نیست

بلکه احساس کردن است ، عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست

بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است

..............................................................

زمانی فرا می رسد که به عشق رسیده ای و زمانی فرا می رسد که به ورای عشق می رسی..
زمانی فرا می رسد که پیوند می یابی واز این پیوند لذت می بری .و زمانی خواهد رسید که تنهایی و از زیبایی تنها بودن لذت می بری
..
آری هر چیزی و هر زمانی زیباست

..............................................................

هر زنی زیباست

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می­کنی؟

مادر  فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم!!!

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی!!!

پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود.

یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند.

به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ،  او به کار ادامه دهد .

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.

به او قلبی داده ام  تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد.

و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت ، بتواند از آن استفاده کند.

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد ، زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست .

 

نیلوفره مرداب

 
به پشت سر نگاه کن اما حسرتشو نخور.....
 
چند قدم برو جلو شاید چیزی که منتظرشی فقط چند قدم جلوتر از تو باشه...........
 
اگه راکد بمونی میشی مرداب....اونوقت........
 
سکوت دیوار و بشکن....فریاد بکش....سبک میشی....

عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی .

عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی

عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته

عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی

عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم

از خود نمی‌پرسی: چرا
این خسته را آزردمش؟
با خود نمی‌گویی؟ - چرا
این مرغک پر بسته را
در دام غم، افسردمش؟
اما چرا،
عشق تو را،
من سال‌ها در سینه پنهان داشتم
وین راز دردآلود را،
در دل نهفتم –آه- تا جان داشتم
این آتش سوزنده را، آخر کجا می‌بردمش؟

فقط تو را

آری ، یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است
یکی را دوست میدارم
آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است
قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم
یکی را دوست میدارم ، همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با خود به دشت دوستی ها برد
او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد
یکی را دوست میدارم ، همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد
یکی را دوست میدارم ، همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من آموخت
اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم
او مثل ابر بهار زود گذر نیست ، او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم می باشد
آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود
آری ، تو برایم مانند همان آسمانی
یکی را دوست میدارم ، او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است
پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ، بمان و تسلیم احساسات پاک من باش
می خواهم تو را شکنجه دهم ، شکنجه عشق و محبت خودم !!!!
آنقدر تو را شکنجه می دهم تا تمام وجود من شوی ، چون که تو را دوست دارم
ای خورشید آسمان روزهای من ، ای مهتاب روشن بخش شبهای من ، ای ستاره درخشان آسمان تیره و تار من ، ای آسمان زندگی من و در پایان ای همدم زندگی من ، با من باش چون که تو را دوست میدارم ، آری ، تو را دوست میدارم… فقط تو را

هنوز هم پریشانم ، هنوز هم پشیمانم ، هنوز هم قطره ای از اشکهای زمانی جدایی ام با تو در چشمانم دیده می شود !
هنوز هم یاد و خاطره های با هم بودنمان در ذهنم تکرار می شود .
هنوز هم پشیمانم از اینکه عاشقت شدم ، پشیمانم از اینکه خودم را در این منجلاب عاشقی رها کردم . پشیمانم از اینکه نیامدم و به تو کلمه دوستت دارم را بگویم!
تو رفتی ، بدون هیچ حرف ناگفته ، و بدون هیچ سختی !
رفتی، خیلی آرام ، چون عاشق نبودی ، رفتی خیلی زود چون مرا دوست نمی داشتی!
اما من عاشقت بودم ، من دیوانه ات بودم … قلب مرا را شکستی و خودت نیز با کوله باری از امید به سوی مرز خوشبختی ها روانه شدی !
هنوز هم تکه های شکسته شده احساس محبت و عشق در قلبم دیده می شود.
هنوز هم خورده شیشه های شکسته پنجره ای که رو به امواج دریای دلت بود در قلبم دیده می شود! هنوز هم خسته ام ! هنوز پریشانم ، و هنوز آن احساس سیاه غم وغصه در قلب من نشسته است! قصه من و تو قصه عشقی بود که تنها در قلب من احساس می شد! قصه من و تو ، قصه مجنون تنها بود، قصه لیلی بی وفا بود!
پیشمانم از اینکه قلبم آن احساس عشق و محبتش را درون خودش نگه داشت و آن را فاش نکرد!
راز گل مریم هنوز هم در قلبم نهفته است! اما دیگر به دنبال فاش شدن آن راز نخواهم رفت! در یک نگاه عاشقت شدم ،لحظه ها و ساعتها در کوچه خاطره ها قدم میزدم تا تو را ببینم ، سالها و روزها انتظار کشیدم تا قلبت را روزی به من هدیه دهی ، اما تو غرورم را شکستی ، عشقم را کشتی ، و قلبت را به کسی دیگرهدیه دادی!
نمی توانم بگویم لعنت به تو ! و نمیتوانم بگویم لعنت به من!
تنها می توانم بگویم نفرین به این سرنوشت ! اینک با کوله باری از غم و غصه این کوچه بی محبت را ترک میکنم تا دیگر خاطرات گذشته که با هم بودیم و از هم می گفتیم در ذهنم تکرار نشود.پس خدانگهدار ای کوچه خاطره ها!

به یادم آمد پرسه پر از عشقمان در سرزمین عشاق داشتیم ، دست در دستان هم گذاشته بودیم و با یادش اشک از چشمانم سرازیر شد!
به یادم آمد ، صدای نفسهایت ، راز درون چشمان زیبایت و با یادش دلم به درد آمد
!
به یادم آمد لحظه دوری ات و خداحافظی از سرزمین عشاق و با یادش تپش قلبم تندتر از همیشه شد!
به یادم آمد گریه کردن در لحظه سفرت به آن سوی دنیا و با یادش وجودم سرد و بی جان شد!
به یادم آمد حرفهای پر از مهرت که مرا آرام می کردی و دلخوشی می دادی که زود به سرزمینمان بر میگردی و با یادش دلم نا آرام شد!
به یادم آمد سکوت پر از صدایت ، حضور گرم و مهربانت و گرمای بدن آتشینت در درگاه وجودم و با یادش آرزوهایم همه به صحنه زندگی آمد!
به یادم آمد خنده ها و قهقهه هایت ، چیدن گلهای باغچه زندگی و هدیه آن به تنها عشقت در زمانی که در کنارم بودی و با یادش قلبم حسرت آن روزهای شیرین را کشید! آری به یادم آمد کلمه شیرین دوستت دارم را که با فریاد به من گفتی و با یادش قلبم این کلمه را در پیش خود زمزمه کرد و چشمم آرام گریست!
هیچیک از این خاطره ها را از یاد نخواهم برد عزیزم!
به یادم آمد نور مهتاب را که در آن شب پر خاطره که در کنار هم بودیم و محفل ما را نورانی و روشن کرده بود ، در آن لحظه با یادش به آسمان نگاه انداختم و به جای چهره مهتاب عکس نورانی تو را در آسمانم دیدم و دلم با دیدن تو در آسمانم آرام آرام شد!

منتظرم ، بگو کلامی را ، بگو حرفی را ، از هر چه دل تنگت خواست بگو ، میخواهم با کلامی که از لبت بلند می شود زیباترین متن دنیا را بنویسم ، زیباترین شعر دنیا را بسرایم … از عشق بگو تا زیباترین متن را در مورد عشق بنویسم
تو را به زیباترین کلام دنیا تشبیه می کنم ، تا هر کسی آن را بخواند دیوانه و عاشق تو شود… تمام حرفهایت زیباست ، تمام حرفهایت تنها لایق تو است
از تمام وجودت صحبت کن تا کلامهایی که از زبانت می شنوم هر کدام قشنگترین قصه شود… تو را مهتاب شبهای عاشقان میکنم ، تو را ستاره شب هر عاشق می کنم ، چون تو لایق آن هستی! … هیچکس در دنیا به زیبایی تو حرف نمیزند ، و هیچکس چهره زیبای تو را ندارد حتی فرشته های آسمان!
فرشته های آسمان با دیدن تو باید بر خاکت سجده کنند ، چون تو خیلی مقدس و زیبایی! لیلی در مقابل تو پوچ است تو از لیلی بالاتری ، و من هم مجنون تر از مجنون! تو مثل همان کعبه عشق برایم مقدسی ، تو از گلهایی که خداوند در دنیا آفریده زیباتری … اگر گلها تو را ببینند از شرمندگی پر پر می شوند و نسل گلها از بین میرود…با وجود تو ماه شب چهارده چهره اش سیاه و پریشان است ، چون تو زیباتر از مهتابی! تو مانند همان قطره باران عاشقی هستی که بر روی گل خشکیده ای مانند من نشسته ای و مرا دوباره گل کردی! تو امید زندگی منی ، و بهتر بگویم تو زندگی من هستی!
اگر صدایی نشنوم از لبت و بخواهی سکوت کنی و کلامی به زبان نیاوری از چهره ماهت می نویسم ، از گونه زیبایت می نویسم تا سکوتت شکسته شود…بگو ، هر چه دل تنگت خواست بگو ، بگو تا دستهایم و دلم با هم بهترین و زیباترین قصه دنیا را برایت بسازند… قصه ای که میخواهم بسازم اولین و آخرین قصه عاشقی است چون دیگر هیچکس عشق پاکی مانند تو را نخواهد داشت… عزیز راه دورم چیزی بگو… منتــــــــظرم

لحظه های زندگی به تندی می گذرد ، اما برای آنکه غم دوری و دلتنگی دارد به کندی می گذرد! آنچه در این لحظه ها می توان یافت زیبایی این دوری بین دو عاشق است!
پاک بودن و مقدس بودن این انتظار است!
دوباره قلم زندگی ام را بر میدارم و دوباره می نویسم از این دوری اما با احساسی متفاوت!
ای عزیز راه دورم بخوان این احساس مرا!
عزیزم به پایان راه بیندیش که بدون شک پایان راه زیباست!
این انتظار تلخ است اما پایانش به شیرینی در آغوش گرفتن ما است!
این پاییز تلخ بهاری دارد ، و این شاخه خشک شکوفه ای دارد!
بیندیش به لحظه ای که من تو را در آغوش خود میفشارم و بر لبان سرخت بوسه میزنم و اشکهایی که از غم دوری ریخته ای را از روی گونه های نازنینت پاک میکنم!
این جاده طولانی پایانی دارد ، گرچه سفر در این جاده سخت است به پایان راه بیندش که همین سفر خیلی زیباست! من در انتهای جاده با دسته گل و احساسی پر از محبت و عشق منتظر تو هستم! به فرشتگان آسمان سپرده ام در این راه دشوار هوای تو را داشته باشند!
عزیزم گریه نکن ، آرام باش ، این لحظه ها مقدس تر از آنچه هست که ما تصور می کنیم!
این لحظه ها به جای گریه شادی دارد ! من هستم ، منتظرت می مانم تا تو برگردی!
چرا باید این لحظه های مقدس و زیبای عاشقی که از دوری ما سرچشمه میگیرد خدشه دار شود؟ ما باید همت کنیم در این راه عاشقی و این دوری که سرنوشت مقابل ما قرار داده است ، این دوری رنگ امیدی به زندگی ما باشد!
پایان راه زیباست ، سرچشمه عشق همین جاست!
خدا با ماست ، گرچه معنای واقعی عشق همین جاست!
بگو درد دلت را به من از همان دوردست ها چون من بیشتر از همیشه احساس میکنم درد دلت را! اینبار می نویسم از شیرینی این فاصله بین ما ، که معنای عشق در همین فاصله خلاصه میشود! ما عاشق خداییم اما او را نمی بینیم گرچه او همه جاست است اما ما هنوز عاشق او مانده ایم !!! تو نیز مانند خدا برایم عزیزی گرچه آن سوی دنیای اما قلبت همیشه در قلب من و در کنارم از محبت و عشق میتپد و مرا زنده نگه داشته است. عزیزم آرام باش ، به پایان راه بیندیش که همین دوری خیلی زیباست

زیبایی مثل گلی

زیبایی مثل گلی!اما هنوز غنچه ای! گلی که شبنمش همان اشکهایت است ، برگهایش همان دستان گرمت است ، ساقه اش همان پاهای پرتوانت است .
ریشه اش همان قلب مهربانت است . غنچه اش همان لبهای سرخ بازت است.
تو مثل گل پژمرده نمی شوی و همیشه همان گلی که بودی باقی می مانی!
عطر و بویت مرا دیوانه می کند و عاشق.
در بین تمام گلها خوش بوترین گل تویی، زیباترین گل تویی!
زیبایی تو را ندارد هیچ کسی!
غنچه ای هستی که با روییدنت در باغچه قلبم، قلبم را پر از مهر و محبتت کرده ای .
قلبم را سرختر کرده ای و امیدوارتر!
با بودن تو باغچه دلم تبدیل به بهشتی می شود که آن بهشت به زیبایی و سرخی تو می نازد!
بقیه گلها با دیدن تو و به خاطر زیبایی ات از شرمندگی پرپر می شوند
تو با اینکه غنچه ای اما پر از عطر و بویی!
با روییدنت بهارعشق را با قلب سوخته من آشنا کردی و قلب مرا سبز و عاشق کردی!
با روییدنت بوی بهار را با حیاط قلبم آشنا ساختی و نوید آمدن بهارعشق و دوستی را به من دادی!
با مهر و محبتم تو را که تنها غنچه باغچه قلبم هستی سیراب میکنم و در برابر طوفان بی محبتی و بی مهری از تو محافظت می کنم و سالها و روزها به انتظارت می نشینم تا تبدیل به گلی شوی که قلبم را پر از عطر و بوی محبت و عشق خودت کنی

فکر کردی
هیچوقت فکر کردی که چرا ؟ وقتی میخوای بری تو رویا چشماتو میبندی ؟ وقتی میخوای گریه کنی چشماتو میبندی ؟ وقتی که میخوای ببوسیش چشماتو میبندی؟ آخه قشنگترین لحظات زندگی قابل دیدن نیستن

نوشته عسل

آرزو...
برای آرزوهایی که می میرند
سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد

سکوت ...
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

نوشته عسل

وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ، پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ، و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!
وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ، آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق در آسمان قلبم نشست!
وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ، و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!
وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!
وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و رفیق شب و روز من تنهایی شد!
تو که رفتی شهر برایم غربت شد ، و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!
تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ، و دستهایم همیشه لرزان!
تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ، و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!
وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم و هر شب نیز اگر خوابی به این چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!
وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ، و تنها نگاهم به پایان جاده که به تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!
تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کاووس وحشتناک شد و دیگر از هر چه سفر بود نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !
وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا به تو برسانند و روزی تو را همراه با خود بیاورند

دلگیر

چقدر بده آدم دلش گرفته باشه نتونه به کسی بگه یا کسی باشه نه تونه بگه ولی راستی چرا ما این جوری هستیم هروقت هستش بی خیالیم هر وقت رفت می دو نیم کی رفت

حالا من

 دوباره دل هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوری عشق تو باور کرده

دلم از خسته از این دست به دعا ها بوردن

همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن

حالا من یه آرزو دارم تو سینه

که دوباره چشم من تورو ببینه

واسه پیدا کردنت تن به دل سرما می دم

اخه تو رنگ چشات هیمت دنیا رو دیدم

توی هفت آسمون تو تک ستاره ی منی

به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم

حالا من یه آرزو دارم تو سینه

که دوباره چشم من تورو ببینه

عشق یعنی

 

 

عشق یعنی

عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار

عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او

عشق یعنی ماتهب از یک نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق
گرمی دست تو در آغوش عشق

عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان "
تا سحر از عاشقی با او بخوان

عشق یعنی هر چه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن

عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار

عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او

عشق یعنی ماتهب از یک نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق
گرمی دست تو در آغوش عشق

عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان "
تا سحر از عاشقی با او بخوان

عشق یعنی هر چه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن

تواضع

تواضع را به درگاه خدا پیشکش کن و

او ترا موهبت سه گانه

آرامش سرور و عشق خواهد بخشید. 
 
اعتماد کردن مستلزم از یاد بردن گذشته و حرکت به سوی آینده و یا تلاش دوباره است 
  
 
مهربانا ، سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده دلم را در آن بگسترانم و با

دستان خسته قنوتم از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گلهای زیبای

عشق و ایمان را بار دگر در من تازه گردانی. 
  
نود درصد از آنچه درباره اش نگرانیم هرگز پیش نخواهد آمد 
  
 
زندگی یک بازی نیست، عمر عزیز ماست.

می دانیم که با آن چه کار میخواهیم انجام دهیم؟ 
 
آیا تا به حال به معنای واقعی آن فکر کردیم؟
آ
یا از هر لحظه عمر خود حتی موقع سختی ها ، لذت بردیم؟

عملکرد ما در مقابل فرصت های بده دست آمده چه بوده؟

باید بدانیم که توانایی ما همیشه کامل نیست، گاهی ترس و تردید راه را سد میکند و عادات

بد را در ما ایجاد می نماید.

اگر اکنون بدانیم که تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نیستیم، آنگاه وقت را چه خوهیم کرد؟

حرفی برای گفتن داریم؟

دلمان برای کسی تنگ میشود؟

بیایید قدر همه ی این لحظات را بدانیم شاید فرصت کوتاه تر از تصور ما باشد .

فراق

چه کسی در این دنیا سزاوار زندگی نیست،

آنکس که فراموش می کند یا آنکه فراموش می شود؟

کدامیک را ترجیح می دهی؟
دلداده ای دور از دسترس را که دلتنگیت از اوست یا کسی را که می بینی هر روز بی آنکه بخواهی؟

این قلب اگر در فراق تو هزار تکه شود، حتی یک تکه از آن را از دست نخواهم داد.

عشق چنان است که

 

 

هر چه بیشتر ارزانی داری سرشار تر شود

 

 

و هر گاه آن را تنگتر در دست گیری

 

 

آسان تر از کف رود .

 

 

پروازش ده تا که پایدار بماند ...

اگه روزی نتونستی گناه کسی را ببخشی

از بزرگی گناه اون نیست از کوچکی قلب خودته

دل تنگی

اشکهایم را برای فریادی می ریزم که هرگز زده نخواهد شد

ای یار نازنینم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ای  یار  نازنینم   که   هستی  یک   فرشته
فدای اون  چشمون  پر  از  امید  و عشقت
همدم من تو  بودی   تو   روزای  بی کسی
  توشادی و تو غصه   تو  عمق  دلواپسی
عکس قشنگت  حالا  کنار  من  تو  قاب
نوشتت ُ  یادمه   واسم   طلای  ناب
میخوام اینو  قاب کنم  بذارمش تو موزه
تا که همه ببینن دوستی با تو  چه  خوبه
هرگز  یادم نمیره خوبی هایی که کردی
برای خنده  من  چه خنده هایی  کردی
درسته که همیشه من غرق فکرام بودم
اما به جون خودم کلی خاطر خوات بودم
اگه یه  روزی مد شد  آهنگ  بی وفایی
ولی تو فراموش نکنی لحظه  آشنایی
چه نقش نازی داشتی تو قصه زندگیم
فدای اون  وجودت  بودی برام  بهترین
آدمای بی ریا  خیلی  کمن   تو دنیا
یا اوج آسمونن یا پشت ماه یا دریا
اما   نبودی بین کهکشون و  ستاره
من تو رو پیدا کردم بذار بکن محاله
تو هفت آسمونم مثل تو پیدا نمیشه
میخوام بگم پیشم بمون ولی نگو نمیشه

میمیرم برات






میمیرم برات
نمی دونستی که میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
تو نمی دونستی که دلم وصله به ناز چشات
آرزومه که نمی دونستی که من میمیرم برات
عاشقم هنوز
نمی خواستی که بمونی یا بسوزی به ساز دلم
گفتی من میرم
تو می خواستی بری تا فردا ها گل خوشگلم
برو راهی نیست تا فردا ها یار خوشگلم
سفرت بخیر
اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
سفرت بخیر
برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز
غزلی شکسته نا امید و خسته
به تو باخت غرور
به تو باخت غرور
.....
تو بازم غرور

نمی خوام بیای
نمی خوام میون تاریکیه من تو حروم بشی
نمی خوام ازت
نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی
برو تا بزرگی می خوام که فقط آرزوم بشی
آرزوم بشی

سوال

من اومدم

گفتی چرا دیگه نوینویسی؟

گفتم منتظر همین سوالت بودم، دوست داشتم زودتر از اینها ازم بپرسی

گفتی مگه به راهت باور نداری؟

گفتم راهم رو فقط با رهروانش پیدا می کنم

گفتی ...

کاش زودتر سوال اول رو پرسیده بودی!!!

سوال

من اومدم

گفتی چرا دیگه نوینویسی؟

گفتم منتظر همین سوالت بودم، دوست داشتم زودتر از اینها ازم بپرسی

گفتی مگه به راهت باور نداری؟

گفتم راهم رو فقط با رهروانش پیدا می کنم

گفتی ...

کاش زودتر سوال اول رو پرسیده بودی!!!

هدف

A foolish man tells a talkative woman

 

To stop talking, but a wise man tells her

 

That her mouth is very beautiful when her

 

Lips are closed.

 

یک مرد احمق به یک زن وراج می گوید حرف زدن را بس کند

 

ولی یک مرد عاقل به چنین زنی می گوید وقتی دهانش بسته است

 

زیباتر به نظر می رسد.

تولد

دوباره تولدی دیگر تو در کنارم نیستی و من تنها مقابل شمعهائی فروزان

 نشسته ام و دوباره چشمان منتظرم خیره مانده.دوباره چشمانم را آرام

 می بندم و همان آرزو را درون قلب خود زمزمه می کنم و چشمانم را

 آرام باز می کنم به امید محقق شدن آرزوهایم شمعهارا با نفسی پر از

 آه و افسوس خاموش می کنم ولی می دانم این بار هم آرزویم برآورده

نخواهد شد...

آری جای خالی تو را احساس می کنم کاش بودی با صدای بلند می گفتی

 تولدت مبارک سپس لبان سرخ و زیبایت را برایم هدیه می کردی و

 آرام مرا در آغوش می گرفتیولی حیف...

دوستان امروز روز تولد من هست اگه کسی هم امروز تولدش هست

 بهش می گم دوست عزیز تولدت مبارک 

قلبش

همیشه سعی کن باکسی دوست شوی که دلش بزرگ باشد ..............

چون خودت را برای ورود به قلبش کوچیک نکنی

اگر روزی به اینجا برگردی مرا در انتظار خود خواهی دید ... فرصت گفتن

جمله ای ساده را از دست دادم... می خواستم بگویم دوستت دارم ...

 شاید دیر شده باشد ، ولی بد نیست که لااقل این واقعیت را بدانی...

اگر می دانستم این آخرین باری است که تو را می بینم ، می توانستم یکی

دو دقیقه وقت صرف کرده و به تو بگویم دوستت دارم به جای اینکه فکر کنم

یا فرض کنم که تو حتما می دانی که دوستت دارم ...

گفتن دوستت دارم برروی کاغذ خیلی راحته ... ولی "آیا واقعا کاغذ می

تونه کار چشم ها رو انجام بده ؟؟؟"

  •  

    احساساتت رو کنترل کن! فحش نده ، بد و بیراه نگو ، زمین و زمان رو هم بهم نریز،

  •  

  • گریه نکن ، داد نزن ، داغ نکن، خودتو منفجر نکن ، دیگری رو هم منفجر نکن ، درست

  •  

  • فکر کن ببین راه درست کدومه ، هی همه چیز رو با احساسات داغون نکن اینکه بشینی

  •  

  • کسی رو لعنت کنی ، نابودی کشوری سرزمینی رو از خداوندبخوای ، دعا کنی دست

  •  

  • کاریکاتوریست بشکنه !، توهین کنی بی ادبی کنی یا تودلت آه کشی هیچکس رو متوجه اشتباهش نمی کنه ... تازه بهش کمک می کنه به هدفی که می خواسته برسه! انقدر نقطه

  •  

  • ضعف دست کسی نده ! نذار احساسات افساری بشه که دیگری بتونه باهاش به هر جایی بکشونتت ، را درست رو ببین ... تو رو خدا ببین ... دارن بهت می خندن چقدر راحت

  •  

  • رفتی سرکار! چقدر راحت وقتت رو تلف کردن ! اگه کسی انکار می کنه منکر و کافر به

  •  

  • دنیا نیومده شاید تو که مومنی درست عمل نکردی ... یه چیز دیگه اجازه نده بهت توهین کنن ولی بدون جواب آتش رو با آتش ندی .... از کوزه همان برون تراود که در اوست ...

*****************

 

چه باید بشود و چه می شود!!!!

 تو مرا می‌فهمی  

  من تو را می‌خواهم  

  و همین ساده‌ترین قصه‌ی یک انسان است    

  تو مرا می‌خوانی

 من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم                 

تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی             

و باز آمدی و نماندی

 

باز می آیی و خواهی رفت

 

و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم

 

وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم

 

با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی

 

روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و

 

فردا را به امروز می سپردم.

 

روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی

 

سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.

 

اما تو با من چه کردی که چنین  باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم

 

به راحتی به فراموشی سپردم .

و باز آمدی و نماندی

 

باز می آیی و خواهی رفت

 

و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم

 

وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم

 

با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی

 

روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و

 

فردا را به امروز می سپردم.

 

روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی

 

سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.

 

اما تو با من چه کردی که چنین  باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم

 

به راحتی به فراموشی سپردم .

و باز آمدی و نماندی

 

باز می آیی و خواهی رفت

 

و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم

 

وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم

 

با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی

 

روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و

 

فردا را به امروز می سپردم.

 

روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی

 

سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.

 

اما تو با من چه کردی که چنین  باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم

 

به راحتی به فراموشی سپردم .

و باز آمدی و نماندی

 

باز می آیی و خواهی رفت

 

و چه شاعرانه زمزمه هایت را مرور می کنم

 

وقتی دست در دست دلتنگی روی سنگفرش های خیابان قدم می زدیم

 

با هر قدمی که بر می داشتی انگار قلب مرا می شکافتی

 

روز اول فقط آشنایی بود و با این باور که تو نیز چون گذر ایام می گذری امروز را به دیروز و

 

فردا را به امروز می سپردم.

 

روز ها می گذشت اما تو نمی گذشتی

 

سینه ام مالامال از شوق جوانی و روزگارم با کم و کاستش می گذشت.

 

اما تو با من چه کردی که چنین  باورهایم و آنچه عمری با آن سر کرده بودم

 

به راحتی به فراموشی سپردم .

یار من گمشده ایست

  

گاه گاهی گذری  می کند   از کوچه ی ما 

 

نه بهار است ، نه پاییز ، نه تک بیت غزل  

 

یار من یک دریاست 

 

یارمن رایحه ای خوشنام است

 

شعر یک دیوان است

مدرسه وب ، ماکرومدیاقالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپرشین بلاگپرشین یاهو

 

مدرسه وب ، ماکرومدیاقالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپرشین بلاگپرشین یاهو
بسیار گفته ایم و فراوان نگفته ایم صحبت چو با خداست به گفتن چه حاجتست ـ۱ تمام شد

به نام او؛

همو که اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد ...

گفتگو با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتگو کنی                      

من در پا سخ گفتم اگر وقت دارید خدا خندید و گفت

وقت من بینهایت است

 

         پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب میسازد خدا پاسخ داد کودکیشان

 

اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتها

 

 آرزو میکنند باز کودک شوند ، اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست

 

آورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند اینکه با

 

          اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش  میکنند بنابراین  

 

نه در حال زندگی میکنند نه در آینده

 

اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای

 

 می میرند که گویی هرگز نزیسته اند .

 

دستهای خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان

 

پدر میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند :

 

گفت بیاموزند که آنها میتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد

 

همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان  دوست داشته باشند

 

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند

 

بیاموزند که فقط چند ثانیه  طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم

 

 

اما سالها طول میکشد که به آن زخمها التیام بخشیم

 

 

بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسی است که به کمترینها نیاز دارد

 

 

بیاموزند که دو نفر میتوانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند بیاموزند که کافی

 

 

نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند من با خضوع گفتم از شما به

 

 

خاطر این گفتگو سپاس گذارم آیا چسز دیگری هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید  

 

 

خدا لبخند زد و گفت فقط اینکه بدانید من اینجا هستم ، همیشه

:

 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

 

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس

 

تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم

 

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

 

دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

 

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

 

همین بود آخرین حرفت

 

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

 

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم

 

نمیدانم چرا رفتی

 

نمیدانم شاید خطا کردم

 

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

 

نمی دانم کجا تا کی برای چه

 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

 

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت

 

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

 

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد

 

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 

وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

 

کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:

 

تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا کردم

 

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

 

و من در اوج پاییزی ترین حالت یک دل

 

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

 

نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

براستی

من در این همهمه چه تنهایم

وقتی سکوت چشمان تو؛

برتن عریان شعرهایم

جاریست!

در ابعاد چشم من،

خویش را بنگر

بنگر که چه موزون آهنگ یادت را می نوازد!

من از چهار گوشه اتاقم

ارمغانی دارم؛

که تمام سپیدی های دفتر هستی ام را

به تاراج می برد


 

عشق شیرین

کاش عشق را پایان نبود

در نهاد من بغیر از عاشقی یادی نبود

کاش خون عاشقان رنگین نبود

قصه های عشق شیرین کم نبود

کاش وقتی میدهد عاشق به معشوقش پیام

در درونش جز نگار روی او مهری نبود

در میانه ما بهانه عشق شیرینست و بس

کاش داستان عشق فرهاد اینچنین شیرین نبود

برای رسیدن به لحظات شیرین زندگی از خود گذشتگی و شکستن غرور لازم است .

برای زندگی ،زندگی کن و برای دیگران تنفس، و برای محفل دیگران هم چون شام باش

بسوزو بساز و روشنی بخش ....

خصو صا که دیگران ملزومات زندگی تو باشند ، پس

سو ختن برای آنان که دوستشان داری

دوست داشتن است